سحرگه به راهی گذر داشتم
دلی خوش چو باد سحر داشتم
سری پر غرور و تنی زورمند
روانی به امید و طبعی بلند
به راهم سگی کوچک آمد به پیش
سگی مانده دور از خداوند خویش
سگی بی خداوند و ویرانه گرد
نسنجیده در زندگی گرم و سرد
دلم را به دم لابهٔی نرم کرد
به رفتار شیرین سرم گرم کرد
به ناگه یکی استخوان پاره دید
گرفتش به دندان و از پی دوید
به پیش اندرم تیز بشتافتی
زدی نیشی ار فرصتی یافتی
دگر باره با طعمهٔ خویشتن
دویدی سراسیمه دنبال من
بدو گفتم: ای سگ تو آزاده ای
به دنبال من از چه افتاده ای
تو ای برتر از من به ارزندگی
به گردن منه رشتهٔ بندگی
به گیتی تو را مادر،آزاد زاد
چرا بایدت سر به زنجیر داد
چو خود استخوان جوی و خود خوری
چه منت ز مولایی من بری
برو جان من عزت اندیش باش
سگ من چرایی؟سگ خویش باش
سرانجام گشت از بد اختران
نصیحت گر سگ،سگ دیگران